مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
اى شده خشنود به يکبارگى
چون خر و گاوى به علف خوارگى
فارغ ازين مرکز خورشيد گرد
غافل از اين دايره لاجورد
از پى صاحب خبرانست کار
بى خبرانرا چه غم از روزگار
بر سر کار آى چرا خفته اى
کار چنان کن که پذيرفته اى
مست چه خسبى که کمين کرده اند
کارشناسان نه چنين کرده اند
برنگر اين پشته غم پيش بين
درنگر و عاجزى خويش بين
عقل تو پيريست فراموش کار
تا ز تو ياد آرد يادش بيار
گر شرف عقل نبودى ترا
نام که بردى که ستودى ترا
عقل مسيحاست ازو سر مکش
گرنه خرى خر به وحل درمکش
يا بره عقل برو نور گير
يا ز درش دامن خود دور گير
مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را
مى که حلال آمده در هر مقام
دشمنى عقل تو کردش حرام
مى که بود کاب تو در جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
گرچه مى اندوه جهان را برد
آن مخور اى خواجه که آنرا برد
مى نمکى دان جگر آميخته
بر جگر بى نمکان ريخته
گر خبرت بايد چيزى مخور
کز همه چيزيت کند بى خبر
بى خبر آن مرد که چيزى چشيد
کش قلم بى خرى درکشيد
ميل کش چشم خيالات شو
کند نه پاى خرابات شو
اى چو الف عاشق بالاى خويش
الف تو با وحشت سوداى خويش
گر الفى مرغ پر افکنده باش
ورنه چو بى حرف سرافکنده باش
چوف الف آراسته مجلسى
هيچ ندارى چو الف مفلسى
خار نه اى کاوج گرائى کنى
به که چو گل بى سر و پائى کنى
طفل نه اى پاى به بازى مکش
عمر نه اى سر به درازى مکش
روز به آخر شد و خورشيد دور
سايه شود بيش چو کم گشت نور
روز شنيدم چو به پايان شود
سايه هر چيز دو چندان شود
سايه پرستى چه کنى همچو باغ
سايه شکن باش چو نور چراغ
گر تو ز خود سايه توانى پريد
عيب تو چون سايه شود ناپديد
سايه نشينى نه فن هر کسست
سايه نشين چشمه حيوان بسست
اى زبر و زير سر و پاى تو
زير و زبرتر ز فلک راى تو
صبح بدان ميدهدت طشت زر
تا تو ز خود دست بشوئى مگر
چونکه درين طشت شوى جامى شوى
آب ز سرچشمه خورشيد جوى
قرصه خورشيد که صابون تست
شوخگن از جامه پر خون تست
از بس آتش که طبيعت فشاند
در جگر عمر تو آبى نماند
گر تنت از چرک غرض پاک نيست
زرنه همه سرخ بود باک نيست
گر سخن از پاکى عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود
گرچه ترازو شده اى راست کار
راستى دل به ترازو گمار
هر جو و هر حبه که بازوى تو
کم کند از کيل و ترازوى تو
هست يکايک همه بر جاى خويش
روز پسين جمله بيارند پيش
با تو نمايند نهانيت را
کم دهى و بيش ستانيت را
خود مکن اين تيغ ترازو روان
گرنه فزون ميده و کم ميستان
گل ز کژى خار در آغوش يافت
نيشکر از راستى آن نوش تافت
راستى آنجا که علم برزند
يارى حق دست به هم بر زند
از کجى افتى به کم و کاستى
از همه غم رستى اگر راستى
زاتش تنها نه که از گرم و سرد
راستى مرد بود درع مرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید