داستان ملکزاده جوان با دشمنان پير

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
قصد شنيدم که در اقصاى مرو
بود ملکزاده جوانى چو سرو
مضطرب از دولتيان ديار
ملک بر او شيفته چون روزگار
تازگيش را کهنان در ستيز
پر خطر او زان خطر نيم خيز
يک شب ازان فتنه پر انديشه خفت
ديد که پيريش در آن خواب گفت
کاى مه نو برج کهن را بکن
واى گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عيش تو از خوى تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت
آندو سه تن را ز ميان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن
تا نزنى گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جويبار
پنجه دعوى نگشايد چنار
تا نکنى رهگذر چشمه پاک
آب نزايد ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروريست
گوش ترا نيک نصيحت گريست
يک نفس آن تيغ برآر از غلاف
چند غلافش کنى اى بر خلاف
آن نفس از حقه اين خاک نيست
اين حق آن هم نفس پاک نيست
پيش چنين کس همگى پيش کش
نام کرم بر همه خويش کش
دولتيان کاب و درم يافتند
دولت باقى ز کرم يافتند
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قيامت بود
يارت ازان گنج که احسان تست
نقد نظامى سره کن کان تست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید