شماره ٢٦

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
ايا قطره جانت از بحر نور
چو عيسى مجرد چو يحيى حصور
بدنيا مقيد مکن جان پاک
بحنى ملوث مکن دست حور
بعشق اندرين ظلمت آباد کون
ببين ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بى عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اينجا بعشق
همان مرده خيزند روز نشور
چو عشقت بتيغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بى قصور
بصور ارچه خلقى بميرند ليک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق ميرى ازين زندگى
ترا ماتم خويشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلى کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشى منال
که در عشق دورى نيارد فتور
شعاعش بتو مى رسد دم بدم
وگر چند خورشيد هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبى نريخت
چنين چشم را خاک شايد ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نيارند تاب تجلى صخور
پس پشت کردى جحيم و صراط
چو از هستى خويش کردى عبور
وراين ره نرفتى برين ره نشين
که بى آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حريص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمى خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نيست از شرع عشق آگهى
بر اسرار شعرم نيابى شعور
وگر پاک دارى درون چون صدف
چه درها بدست آورى زين بحور
توى ابر در پيش خورشيد خويش
چو خود را توانى ز خود کرد دور
شوى بر زمين آسمانى چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گويد از درد دل
تو دم درکش اى خواجه زين قول زور
که زردشت پنهان کند زند خويش
بجايى که داود خواند زبور
غم سيف فرغانى از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانى که اين غم خورند
مزيت بود حزن را بر سرور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید