شماره ٤٦

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
سزد که وزن نيارد بنزد گوهر سنگ
که تو چو گوهرى و دلبران ديگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپاى
چو خاک کوى تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سيم کرد نتوانم
بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
بدر نظم مرصع کند چو زيور سنگ
کسى که نسبت گوهر کند بخاک درت
چو صيرفيست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطيفى از آن همى دارى
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکيد در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسيد بر سر کوى تو پاى جان بر سنگ
کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط مى شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعى و من بر درت چو سگ خوارم
بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون بجفا ميل بيشتر دارد
چرا ز مرکز خود مي(کني) فروتر سنگ
مرا بچنگ جفا مى زنى و مى گويى
که تو چو آب لطيفى برو همى خور سنگ
ز غير عشق تو پرداختيم خاطر خويش
که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ
بترک دنيا جز مرد عشق کس نکند
که ارمنى نزند بر صليب قيصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوى کند گر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک بمعنى مرد
ز بت تراش شود آدمى بپيکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقيست در هر دل
نه معجز حجر موسويست در هر سنگ
بناى کعبه مهرت چو مى نهاد دلم
بعقل گفتم کاز هر طرف بياور سنگ
مرا زمانه مدد خواست سنگ نيافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حديث عشق تو با کوه اگر کنم تقرير
رقم پذير شود زآن سخن چو دفتر سنگ
ز روى روشنت ار پرتوى فتد بر خاک
در آب تيره چو ماهى شود شنا گر سنگ
ز فيض معدن لطفت عجب همى دارم
که در مقام جمادى نگشت جانور سنگ
در آن مقام که روشن دلان عشق تواند
چو آب آينه گون روى راست مظهر سنگ
نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه
نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ
چو تاب مهر تو بر دل رسيد دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ
مراد صعقه موسيست گرچه بر سر طور
شود بنور تجلى حق منور سنگ
شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد
بدست عربده بر شيشهاى اختر سنگ
که روح مست شود چون بدل در آيد عشق
زمين شراب خورد چون رسد بساغر سنگ
فروغ عشق تو در جان نهان همى دارم
چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ
کسى که زنده دل از عشق نيست گر شاهست
بمردکى شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)
صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد
چو ناف آهوى چينى شود معطر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
زمين جامد را از نبات گوناگون
چو روح ناميه دردى کند مصور سنگ
اگر ز صفحه رويت بدو مثال رسد
چو روى صفحه بگيرد نشان ز مصدر سنگ
وگر ز لعل تو خورشيد لعل برگيرد
ز عکس پرتو او گوهرى شود هر سنگ
بتو همى نرسد رقعه نيازم از آنکه
کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ
ز برج همت ما خود کجا کند پرواز
بجاى نامه چو بستيم بر کبوتر سنگ
ز دست انده تو بر درخت هستى ما
چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ
ز بعد آنکه مرا مدتى قضاى آله
ميان خطه تبريز چون گهر در سنگ
نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست
چنانک بر لب جوى از براى گازر سنگ
مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر
که کافران عرب بر لب پيمبر سنگ
بسى دويدم و هرگز وفا نديده زيار
بخيره چند خورم از جفاى دلبر سنگ
مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آيد
هزار بار گر اين نقد را زنى بر سنگ
اگر بپرسد از من کسى که چون گفتى
سخن بلند و متين همچو کوه يکسر سنگ
رفيق دوست چو شايد که دشمنان باشند
روا بود که بسازم رديف گوهر سنگ
اگرچه غير لب لعل او کسى ندهد
بهاى اين گهرى کندروست مضمر سنگ
بسى بگفتم و سودى نداشت، کردم عهد
که بعد ازين نزنم بر درخت بى بر سنگ
دلش شکسته نگردد ازين سخن دانم
که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
بسوى حضرت او زين نمط سخن نبرم
کز ابلهيست زدن بر محک زرگر سنگ
من از براى دل او دگر نگويم شعر
که آب مى نکند بيش ازين اثر در سنگ
بدين قصيده تر در وغاى هجرانش
مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
جواب اين سخن آبدار ممکن نيست
مگر خطيب صدا را که هست منبر سنگ
بدين فريده ز عطار طبع من چه عجب
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازين قصيده رسانم بهفت کشور سنگ
مگوى از آنکه نباشد درين لطايف عيب
مجوى از آنکه نيابى در آب کوثر سنگ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید