شماره ٤٨

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
عروس چمن راست زيور شکوفه
سر شاخ راهست افسر شکوفه
کنون بر (سر) شاخ فرقى ندارد
شکوفه ز زيور ز زيور شکوفه
بفصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
بصد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستين برفشاند
همى آر دامان و مى بر شکوفه
يکى عاشق نازنين است بلبل
يکى شاهدى نازپرور شکوفه
چو آگه شد از بى نوايى بلبل
ز دورى خويش آن سمن بر شکوفه
درختان بى برگ را کرد آنک
بسيم و زر خود توانگر شکوفه
برغم زمستان ممسک بهر سو
گل سيمتن مى کند زر شکوفه
بيک هفته چون گل جهانگير گردد
که سلطان بهارست و لشکر شکوفه
درختست طوبى صفت زآنکه بستان
بهشتست از آن حور پيکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
زاستار غيب آن مستر شکوفه
برون آمد و مادر خويشتن (را)
در آورد در زير چادر شکوفه
شراب از کجا خورد مطرب که بودش
که شاخست سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عيسى
بروح نباتى مصور شکوفه
ازين پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کليم پيمبر شکوفه
زمين مدتى بود چون خارپشتى
کشيده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زينت بال طاوس يابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازين پيش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زير سايه
در آغوش گل بين و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هرجا که باشد
کند مست پيوسته قى بر شکوفه
چو آوازه روى آن سروگل رخ
بگيرد همى هفت کشور شکوفه
ببستان درآى و ببين بامدادان
بياد گل روى دلبر شکوفه
سهى سرو باغ جمال آن نگارى
که از حسن باغيست يکسر شکوفه
ورقهاى گل را يکايک بديدم
ز حسن تو جزويست در هر شکوفه
بآب رخت گر برآيد نبيند
از آتش زيان چون سمندر شکوفه
بباغ جمالت که فردوس جان شد
صنوبر دهد ميوه عرعر شکوفه
تو آن آهوى مشک مويى که گردد
چو نافه ببويت معطر شکوفه
اگر باد بويت بآتش رساند
کند عود در عين مجمر شکوفه
بياد تو در قعر دوزخ برويد
از آتش بنفشه از اخگر شکوفه
اگر پرتوى از رخت بر گل آيد
مه و آفتاب آورد بر شکوفه
ور از روى خوبت عرق بر وى افتد
برون آيد از شاخ شکر شکوفه
وگر بوى زلفت ببستان درآيد
چو موى تو گردد معنبر شکوفه
مدد گر ز رويت نيابد برآيد
چو برگ خزانى مزعفر شکوفه
صفا گر از آن رخ نگيرد بماند
چو آب بهارى مکدر شکوفه
اگر تو بنزديک اين عاشق آيى
از آن روى تا پا نهى بر شکوفه
ز خاک سر کوى ما گل برويد
بدان سان که از شاخه تر شکوفه
تو چون بگذرى از برت گل بريزد
صبا بر زمين گو مگستر شکوفه
گر از خاک کوى تو صابون نسازد
نشويد رخ خود منور شکوفه
بکافور برفى شود زنگى آسا
سيه روى چون داغ گازر شکوفه
بباغ ار درآيى ز بهر نثارت
ايا مر رخت را ثناگر شکوفه
کند ميوه را همچو باران نيسان
صدف وار در سينه گوهر شکوفه
رخ از پرده بنمود وز شرم رويت
ايا گل ترا بنده چاکر شکوفه
بيکبار چون مه فرو رفت اگرچه
که يک يک برآمد چو اختر شکوفه
نظر کرد و در گلستان پرتوى ديد
از آن روى همچون مه و خور شکوفه
بوصف گل روى تو داستانى
شنود و نمى داشت باور شکوفه
ببادى چنان از هوا اندر آمد
که با خاک ره شد برابر شکوفه
خوهد از پى آنکه روى تو بيند
همه چشم خود را چو عبهر شکوفه
مه و خور بحسنند همشيره تو
از آن سان که گل را برادر شکوفه
درين فصل گل با چو تو لاله رويى
چو زنبورم افتاده اندر شکوفه
ز وصف گل روى تو گشت شعرم
چو باغ از بهاران سراسر شکوفه
زمستان عشقت درين موسم گل
زمن کس نکردست خوشتر شکوفه
بدل گفت حسنت که در باغ مهرم
اگر ميوه دارى بياور شکوفه
ببست اين چنين نخل و گفتا ازين پس
ببازار دوران برآور شکوفه
درخت عبارت که شاخش بلندست
يکى ميوه دارد معبر شکوفه
بر چون تو سروى که از خاک پايت
همى رويد از گل نکوتر شکوفه
درخت گل آور بود نخلبندى
که از موم سازد مزور شکوفه
چو اجزاى شعر مرا برفشانى
بريزد ز اوراق دفتر شکوفه
ز لب انگبين مى دهى عاشقان را
ازين شعر چون نحل مى خور شکوفه
گر از قامتت برنخورديم شايد
نيايد ز سرو و صنوبر شکوفه
نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان
ز من مى کند جاى ديگر شکوفه
بدين شعر بوسى طمع دارم از تو
طلب مى کنم ميوه را در شکوفه
مرا کام خوش کن بآب دهانت
که خوش نبود اى دوست بى بر شکوفه
کبوتر بوقتى که دلجوى گردد
کند در دهان کبوتر شکوفه
نظر کن زمانى بباغ ضميرم
که بى حد برآورد و بى مر شکوفه
درخت افگن دعوى شاعران شد
زبان من آن تيغ جوهر شکوفه
ز بستان خاطر برند اين جماعت
براى علف نزد هر خر شکوفه
نه خوش بوى گردد بسعى کس ار چه
کند در دهان غضنفر شکوفه
تو مى نشنوى ورنه در گوش عارف
چو طوطيست دايم سخن ور شکوفه
بسى بى زبان از دل پاک هردم
همى گويد الله اکبر شکوفه
ز ديوان فطرت خط نور دارد
نوشته بر آن روى انور شکوفه
که عالم همه محضر حسن يارست
يکى از گواهان محضر شکوفه
برافراز اغصان شهابيست ثاقب
مشعشع بروى منور شکوفه
دل پاک را چون صفات مقدس
مذکر ز ذات مطهر شکوفه
کتابيست عالم ز افعال و اسما
وزآن جمله جزويست ابتر شکوفه
اگر درس معنى بخوانى بدانى
که فعلى دگر راست مصدر شکوفه
وگر علم باطن بدانى ببينى
که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه
چو تو عندليب گلستان عشقى
ترا گل ميسر مسخر شکوفه
مربع نشين در چمن چون برآمد
ز شاخ مطول مدور شکوفه
مثلث خور از جام عشق و مثنى
سخن مى سرابر گل و بر شکوفه
بذين شعر ديوان من هست باغى
بهر فصل در وى ميسر شکوفه
هرآنکس که محرور عشقست اورا
شراب گلست اين مکرر شکوفه
درخت ضميرت که بارش زرآمد
کند شاخ او در و گوهر شکوفه
ز شعر تو عارف ملالت نبيند
بهشتى کند ز آب کوثر شکوفه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید