شماره ٧٨

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
نام تو چون بر زبان آيد همى
آب حيوان در دهان آيد همى
در تن مرده چه کار آيد ز جان
در دل از ياد تو آن آيد همى
در دل من آتش سوداى تست
آب در چشمم از آن آيد همى
خود مرا زآن چشم و روى از رو و چشم
آب رفت و خون روان آيد همى
اشک من بر سوزن مژگان من
چون در اندر ريسمان آيد همى
تا من اندر چنگ هجرانم چو نى
ناله از من بى دهان آيد همى
گر دهانم را بلب گيرى چه سود
خون ز هر چشمم دوان آيد همى
مى روى چون دلبران وز هر طرف
بى دلى در پى بجان آيد همى
تو بسنگى آب روى او مبر
کز تو سگ را بوى نان آيد همى
ديگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آيد همى
ما بجاى سگ درين در خفته ايم
قسم ما زآن استخوان آيد همى
وصف يک موى تو کردن مشکلست
ورچه هر مويم زبان آيد همى
وصف تو در طبع کژ بنده راست
همچو تيراندر کمان آيد همى
وز گشاد دل که در بند غمست
چون رها شد بر نشان آيد همى
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دريا بر کران آيد همى
چون فرشته با کسش پيوند نيست
بهر امرى در جهان آيد همى
پاى او زنجير تو دارد چو در
زآن مقيم آستان آيد همى
تا گشادى باشدش روزى ز تو
پاى بر جان و روان آيد همى
دل چو گل خنده زنان آيد همى
کآن بهار بى خزان آيد همى
چون خبر سوى گلستان آورند
کو بسوى گلستان آيد همى
روى گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آيد همى
لاله را چهره شود چون شنبليد
کو چو گل در بوستان آيد همى
بر سرير چرخ از خورشيد و مه
روى او سلطان نشان آيد همى
از بساط حسن او يک بيدقست
مه که شاه اختران آيد همى
پيش درگاهش زمين بوسد نخست
آنگهى بر آسمان آيد همى
ما در آن دم زهر حسرت مى خوريم
کو ز لب شکرفشان آيد همى
رزق سوى مرد مسکين چون رود
او بنزد ما چنان آيد همى
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو انديشه نهان آيد همى
هرکه گريد در هواى او چو ابر
بر هوا دامن کشان آيد همى
هرکه ترک سر کند در کوى دوست
پاى او بر لامکان آيد همى
عاشقان تنگ دل را در رهش
بار سر بر تن گران آيد همى
طالب او تاجر ترسنده نيست
کو چو خر با کاروان آيد همى
چون شتر خاموش راهى مى رود
نى چو زنگ افغان کنان آيد همى
عاشق منبرنشين قرب را
آسمانها نردبان آيد همى
همت عاشق ز دنيا فارغست
نفرتش زين خاکدان آيد همى
بام گردون زابر چون بالاترست
بى نياز از ناودان آيد همى
دل تهى کن از خودى چون دايره
کينت سود بى زيان آيد همى
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه در ميان آيد همى
راعى احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آيد همى
گوسپندان را ز گرگ ايمن مدان
ورچه موسى شان شبان آيد همى
گر ز دولت خانه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آيد همى
خاک کوى او خوهم کز هر سوش
«باد جوى موليان آيد همى »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آيد همى
سوى گل زآن مى روم کز وى مرا
«بوى يار مهربان آيد همى »
در رکاب اوست دايم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آيد همى
همت ما را نفاد از عشق اوست
تيزى تيغ از فسان آيد همى
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دريا زر ز کان آيد همى
مدعى گويد فلانى تا بکى
شعر گو و بيت خوان آيد همى
در دلم از تاب عشقت آتشيست
شعر از آن آتش دخان آيد همى
شعر من آتش بمن در زد چو شمع
سوختى زآنت گمان آيد همى
چون چراغم مى بسوزد روغنى
کز دلم سوى زبان آيد همى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید