شماره ٨٨

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى صبا گر سوى تبريز افتدت روزى گذر
سوى درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بينى بگو
کاى همه ايام تو ميمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعى پاک دين
ملک سلطانان نديده چون تو شاهى دادگر
مردمى در سيرت تو همچو گوهر در صدف
نيکويى در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتيغى ملک دار و هم بملکى کامران
هم باصلى پادشاه و هم بعدلى نامور
ملک رويست و تويى شايسته بروى همچو چشم
ملک چشمست و تويى بايسته در وى چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگيرد کبک را شاهين عدلت زير پر
آمن از چنگال گرگ اندر ميان بيشها
آهوى ماده بخسبد در کنار شير نر
اى مناصب از تو عالى چون مراتب از علوم
وى معالى جمع در تو چون معانى در صور
اى بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گير
وى بشادى مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوى
هم بچشم لطف کن در روى کار ما نظر
کندرين ايام اى خاقان کسرى معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نى عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرين کشور نمانده از مسلمانى اثر
عارفان بى جاى و جامه عالمان بى نان و آب
خانقه بى فرش و سقف و مدرسه بى بام و در
هم شفاى جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذاى روح درويشان شده خون جگر
خرقه مى پوشند چون مسکين خداوندان مال
لقمه مى خواهند چون سايل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولى که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانى گشته سير
چون سگان گرسنه افتاده اندر يکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هيچ دلسوزى نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ريز چون فصاد وزيشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان مى زند چون نيشتر
هتک استار مسلمانان چنين تا کى کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفاى ظالمان و گرم و سرد روزگار
يک جهان مظلوم را لب خشک نانى ديده تر
اشکم گورست و پهلوى لحد بر پشت خاک
گر کسى خواهد که اندر مأمنى سازد مقر
چون نزول عيسى اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدى منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزى چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفى بر سر اين يک جهان بيچاره دار
کين نماند پايدار آنگه که عمر آيد بسر
از براى مال حاجت نيست شاهان را بظلم
واز براى بار حاجت نيست عيسى را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نيک با کس جايش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آويزد بدو
اندر آن روزى که از فرزند بگريزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضى باشد و زندان سقر
باشما بودند چندين ملک جويان همنشين
وز شما بودند چندين پادشاهان پيشتر
حرف گيرانى که خط ظلمشان بودى روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زير و زبر
هريکى مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبى منزل و دنيا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقى زندگان را مرده دان
هرکه او وقتى بميرد اين دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومى بنالد در سحر
بخت و دولت يافتى نيکى کن اى مقبل که نيست
ملک دنيا بى زوال و کار دولت بى غير
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزى که گويد آدمى اين المفر
اى شهنشاهى که افزونى زافريدون بملک
وى جهاندارى که از قارون بمالى بيشتر
سيف فرغانى نصيحت کرد و حالى باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخى بود
خوش بود در کام اگرچه بى نمک باشد شکر
ياد گير اين پند موزون را که اندر نظم اوست
بيتها بحر معانى لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهى رازوعظ و زجر هست
اين قدر کافى که بسيارست در دنيا عبر
من نيم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از براى حق نعمت پند دادم اين قدر
خير و شر کس نگفتم از هواى طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از براى سيم و زر
ما که اندر پايگاه فقر دستى يافتيم
گاو از ما به که گردون را فرود آريم سر
تا گه خشم و رضا آيد ز مردم نيک و بد
تا که از عقل و هوا آيد ز مردم خير و شر
هرکجا باشى ز بهر دفع تيغ دشمنان
باد شمشير تو پيش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف اى پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذير و حل و عقدت معتبر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید