شماره ٤١: نيستى طفل، اينقدر بر خاک غلطيدن چرا؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نيستى طفل، اينقدر بر خاک غلطيدن چرا؟
گل به روى آفتاب روح ماليدن چرا
جسم خاکى چيست کز وى دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پاى خود چون گربه ليسيدن چرا
خاک صحراى عدم از خون هستى بهترست
بر سر جان اينقدر اى شمع لرزيدن چرا
کور را از رهبر بينا بريدن غافلى است
بى سبب از عيب بين خويش رنجيدن چرا
سرو من، با سايه خود سر گرانى رسم نيست
اينقدر از خاکسار خويش رنجيدن چرا
سنگ را پر مى دهد شوق عزيزان وطن
اى کم از سنگ نشان، از جا نجنبيدن چرا
(قدر شعر تر چه مى دانند ناقص طينتان؟
آب حيوان بر زمين شوره پاشيدن چرا)
(عمر چون باد بهارى دامن افشان مى رود
در ميان خار و خس چون گل نخنديدن چرا)
بعد عمرى از لب لعل تو بوسى خواسته است
اينقدر از صائب گستاخ، رنجنيدن چرا؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید