غوطه دادم در دل الماس داغ خويش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خويش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سينه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم اياغ خويش را
چون شوم با خار و خس محشور در يک پيرهن؟
من که مى دزدم ز بوى گل دماغ خويش را
بى خودى را گردش چشم تو عالمگير ساخت
از که گيرم، حيرتى دارم، سراغ خويش را
مى شود شور قيامت مرهم کافوريم
من که پروردم به چشم شور، داغ خويش را
عشرت ده روزه گل قابل تقسيم نيست
وقف بلبل مى کنم دربسته، باغ خويش را
بيش ازين صائب نمى آيد ز من اخفاى عشق
چند دارم در ته دامن چراغ خويش را؟