با زمين گيرى به منزل مى رسانم خلق را
در بيابان طلب سنگ نشانم خلق را
سينه بى کينه اى دارم که چون زنبور شهد
مى شود شيرين دهان از کسر شانم خلق را
مى کنند از من تهى پهلو چو تيغ آبدار
گر چه از طبع روان، آب روانم خلق را
اين گرانجانان سزاوار سبکبارى نيند
ورنه از يک ناله از خود مى رهانم خلق را
نيست از يوسف به جز حسرت نصيب مفلسان
از بهاى خويش بر خاطر گرانم خلق را
چون شراب تلخ، صائب نيست بى کيفيتى
حرف تلخى کز نصيحت مى چشانم خلق را