شماره ٣٢٥: هزاران همچو بلبل هر بهارى مى شود پيدا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
هزاران همچو بلبل هر بهارى مى شود پيدا
نواسنجى چو من در روزگارى مى شود پيدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد درياى آتش از شرارى مى شود پيدا
تو از سوز جگر پيمانه اى چون لاله پيدا کن
که از هر پاره سنگى چشمه سارى مى شود پيدا
ز فيض خاکسارى دانه نخل پايدارى شد
تو گر از پا درآيى شهسوارى مى شود پيدا
من آن وحشى غزالم دامن صحراى امکان را
که مى لرزم ز هر جانب غبارى مى شود پيدا
اگر خود را نبيند در ميان مستغرق دريا
به هر موجى که آويزد، کنارى مى شود پيدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهيدستان
که پيش ما دل اميدوارى مى شود پيدا
ز دست رشک هر داغى که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بريزم لاله زارى مى شود پيدا
اگر چه شيرم اما بى تأمل مى دهم ميدان
ز هر جانب که طفل نى سوارى مى شود پيدا
وفا خار ره است، ارنه براى آشيان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خارى مى شود پيدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
براى بيکسان شمع مزارى مى شود پيدا
سبکرو جاى خود وا مى کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جويبارى مى شود پيدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولى از خوردنش در دل بهارى مى شود پيدا
اگر آلوده درمان نسازى درد را صائب
ز بيمارى همان بيمار دارى مى شود پيدا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید