شماره ٤٠٠: نظر کن در ترازو دارى آن خورشيد تابان را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
نظر کن در ترازو دارى آن خورشيد تابان را
اگر در پله ميزان نديدى ماه کنعان را
به سيم قلب ما کى سر فرود آرد ترازويش؟
که آيين از متاع يوسفى بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهى شمارد پله تمکين خوبان را
ز يوسف گر چراغ ديده يعقوب روشن شد
چراغان کرد روى آتشين او صفاهان را
زمين اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از ديده شور اين نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندين داغ رسوايى
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوى خون شنيد از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حيرت طوق قمرى ديده قربانيان مى شد
اگر مى ديد وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب ياقوت او روزى که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سيه سازد برابر آب حيوان را
به جز انصاف، هر چيزى که خواهى در دکان دارد
دهد يارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رويش گرد خط روزى که بر مى خاست، دانستم
که مى سازد چراغ آسيا، خورشيد تابان را
لب ميگون او نگذاشت در آفاق مخمورى
شکست آن چهره گلگون خمار عندليبان را
چنان گل خوار شد در عهد روى دلگشاى او
که بلبل مى دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشيد دگر در عالم افروزى
اگر قسمت کنى بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته مى گرديد در شکر نهان دايم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آيد به چشم سير او سيم و زر عالم؟
که مى گيرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمى چنين صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شيران را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید