چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو را
که عاشق مد احسان مى شمارد چين ابرو را
به شرم آشنايى برنمى آيد نگاه من
ز من بيگانه کن اى ناز تا ممکن بود او را
همان زهر شکايت از لبم در وصل مى ريزد
شکر شيرين نمى سازد مذاق طفل بدخو را
ندارد داغ عشق گلعذاران حاصلى صائب
برون ريز از بغل زنهار اين گلهاى بى بو را