چسان گردد تهى از عقد گوهر سينه دريا؟
که هر موج خطر قفلى است بر گنجينه دريا
ندارد تربيت تأثير در دلهاى ظلمانى
که عنبر را نسازد پخته جوش سينه دريا
تپيدن گوهرم را قطره سيماب مى سازد
چو مى افتم به فکر صحبت ديرينه دريا
به وصل گوهر شهوار آسان نيست پيوستن
که هر گرداب باشد مهر بر گنجينه دريا
دل پر خون مرا آزاد کرد از قيد خودبينى
که شويد عکس را از چهره ها آيينه دريا
مينديش از غبار معصيت با رحمت يزدان
که گردد صاف سيلى از سينه بى کينه دريا