طالعى کو، که کشم مست در آغوش ترا؟
بوسه تاراج کنم زان لب مى نوش ترا
از پر و بال پريزاد خوش آينده ترست
جلوه زلف پريشان به بر و دوش ترا
لب ميگون نتوانست ترا کردن مست
نيست ممکن مى لعلى برد از هوش ترا
خواهد از چشمه خورشيد برآوردن گرد
گر چنين خط دمد از صبح بناگوش ترا
نيست لازم لب نازک به سخن رنجه کنى
چشم گوياست زبان لب خاموش ترا
نه چنان فصل بهار تو بود بر سر جوش
که دم سرد خزان افکند از جوش ترا
بود ممکن که تو بى رحم ز من ياد کنى
مى توانستم اگر کرد فراموش ترا