شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابيده پر و بال شود راحله را
دعوى پوچ دليل است به نقصان کمال
رهزنى نيست به غير از جرس اين قافله را
خار اگر رحم به اين بسته زبانان نکند
کيست ديگر که گشايد گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسايش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سياهى که نمايان بود اين مرحله را
سر بى مغز به اقبال هما مى نازد
سايه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادى طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسين به موقع صله را
پيشوايان جهان امن از ابليس نيند
صائب از گرگ خطر بيش بود سر گله را