از دل بپرس نيک و بد هر سرشت را
آيينه است سنگ محک، خوب و زشت را
بى چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اينجا به آب ديده رسانند کشت را
در شستشوى نامه اعمال عاجزم
شستم به گريه گر چه خط سرنوشت را
اميد من به خاک نهادى زياده شد
تا جاى داد خم به سر خويش خشت را
جمعى که پشت بر خودى خود نکرده اند
در کعبه مى کنند زيارت کنشت را
صائب دلم سياه شد از توبه، مى کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را