واديد کرده است به من تلخ، ديد را
در رجعت است عادت اعداد، عيد را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بيش ازين
مسدود مى کنم ره گفت و شنيد را
صبح وصال مى شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفيد را
گلگونه شفق رخ خورشيد را بس است
حاجت به شمع نيست مزار شهيد را
دست تهى بود سپر سنگ حادثات
دارد بپاي، بى ثمرى سرو و بيد را
در کار سخت جوهر مردان عيان شود
بى قفل، فتح باب نباشد کليد را
خواهى که نشأه تو دوبالا شود ز مى
صائب به روى جام ببين ماه عيد را