ديوانه کرد سبزه خطت بهار را
در خاک و خون کشيد رخت لاله زار را
هر موى دلفريب تو شيرازه دلى است
متراش زينهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنايى تو ز نيرنگ دلبرى
يکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ يده است مهره گهواره يتيم
جز گريه کار نيست دل داغدار را
چون شوق پاى در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حريف سيلى باد خزان نه اى
پيش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را