پوشيده گر به زلف کنى روى خويش را
آخر چسان نهفته کنى بوى خويش را؟
بى اختيار بوسه بر آيينه مى زنى
گر بنگرى به ديده من روى خويش را
ريزد ز عطسه مغز غزالان چين به خاک
گردآورى اگر نکنى بوى خويش را
شيرازه هزار دل پاره پاره است
از شانه تار و مار مکن موى خويش را
جوهر بس است سبزه شمشير آبدار
زحمت مده به وسمه دو ابروى خويش را