ذبابه اين فصل در سرى چند مرموز

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
گر بپرسد کسى که: هر دو جهان
گفته اى کندر آدميست نهان
برشمردى از آن نشانى چند
کردى از هر يکى بيانى چند
باز چندان هزار داروى و زهر
که جهان دارد از يکايک بهر
نه فلز و جواهر کانى
آشکاراى آن و پنهانى
اين جوابيست گفتنى به درست
چون نگويي، گزير بايد جست
ميتوان يک به يک بيان کردن
به شناسنده بر عيان کردن
حکما گفته اند و داده نشان
من بگويم ز گفته ايشان:
هست پوشيده در جهان گنجى
بدر آوردنش ببر رنجى
گذرى کن بطور اين اسرار
در مناجات عشق موسى وار
نور موسى ببين و نار خليل
اگرت آرزوست اين تجليل
جبلى هست در جلتها
حجر او علاج علت ها
که آدم از جنتش نشان آورد
فکر او شيث را به جان آورد
دم ثعبان ازو نموداريست
رسن ساحران از آن تاريست
اوليا را يقين ازوست درست
انبيا را گمان از آن شدسست
آب الياس و خضر روشن ازوست
نار نمرود نيز گلشن ازوست
کس چه داند که بر چه باريکيست؟
اين چه رمزست و در چه تاريکيست؟
بر محيط فلک عروج کند
وز مسام ملک خروج کند
حال اين مشکل از تو نيست بدر
به ازين کن به حال خويش نظر
گر تو اين دست بر کشى از جيب
اژدها سازى از عصاى شعيب
بکني، گر به ديگ علم پزى
بهتر از ماهتاب رنگ رزى
ز شرف صاحب زمانى تو
به چه از خويش در گمانى تو؟
اندرين کعبه شد به صورت کم
حجرى وندر آن حجر زمزم
حجرش سازگار و سازنده
زمزم او حجر گدازنده
پرگهر حجرهاست در حجرش
زهره طالع ز مطلع فجرش
ذهب و گنج در رصاصه او
قمر و شمس هر دو خاصه او
خيز و اين کعبه را طوافى کن
به کراماتش اعترافى کن
سعى کن در صفاى روح و بدن
تا شود تن چو جان و جان چون تن
که چو اين عقده بر تو حل گردد
منزلت تارک زحل گردد
گر به اين وقفه ميرسد عيست
مهر گردد تمام برجيست
اندرين تيرگى بسى مردند
ره به آب حيات کم بردند
آنکه هنجار آب گم کردند
عمر خود در تراب گم کردند
با تو معشوقه اى چو آب ارزان
بر سر خاک چون شدى لرزان؟
طالب اين وصول اگر هستى
در به روى طلب چرا بستي؟
دل به اين واصلان سرگردان
مده، اى جان و روى بر گردان
زمره انبيا غلط نروند
اوليا در پى سقط نروند
همه معروف و قايلند برين
بگرفت اين سخن زمان و زمين
که تو گر ميکشى تمام اين زهر
همه اجساد را توانى قهر
هم نشان بخشد از سپيد وز زرد
هم دوا باشدت به گرم و به سرد
علت و رنج را چهار هزار
ميتوان کرد ازين حجر تيمار
دهد از ذات خالد و باقى
ضر زهرى و نفع ترياقى
به لقب عالم صغيرى تو
زاده عالم کبيرى تو
نام اين عالم ميان اينست
سومين صورت جهان اينست
پر شنيدم که جان و سر دادند
نشنيدم کزين خبر دادند
جستنش گر چه از محالاتست
پيش بعضى هم از کمالالتست
هر که او عالمى تواند ساخت
مرکب امر «کن » تواند تاخت
گر بدين جست و جوى پردازى
سايه بر سلطنت نيندازى
راه توحيد را بدانى رمز
سر بعث و نشور ما زين غمز
پادشاهى چه بيش ازين باشد؟
غايت سلطنت همين باشد
خاتم خلقتى و خاتم خلق
در تو پوشيده آز جامه دلق
خاک بيزى کنى و دارى گنج
بس خسيس اوفتاده اى به مرنج
دو جهانى بدين حقيرى تو
تا ترا مختصر نگيرى تو
باز کن چشم، اگر بصر دارى
تا چه چيزى تو کين اثر داري؟
هر چه از کاينات گيرد نام
از بد و نيک و ناتمام و تمام
جمله راهست در تو مانندى
من از آنجمله گفتم اين چندى
تا مگر قدر خود بدانى تو
حد جان و خرد بدانى تو
سخن مخلصان بگيرى ياد
ندهى روزگار خود برباد
اين بدان: کايت شرف اينست
نسخه سر «من عرف » اينست
از براى تو سخت کوشيدند
باز از غفلتت بپوشيدند
گر بيندازى اين حجاب از روى
شود اينهات کشف موى به موى
ميوه از روضه اى چنين چيدن
بى رياضت کجا توان ديدن؟
بى رياضت کسى نجست اين حال
با رياضت شود درست اين حال
پرده شهوت و غضب در پيش
منتبه کى شوى ز صورت خويش؟
اين اثرها صفات تست، نه ذات
آفتابى تو وين صفت ذرات
بکن، اى دوست، چون نه جسمى تو
طلب خويش کز: چه قسمى تو؟
تو بدين مرتبت ز نادانى
غافل از خويش وز خدا دانى
آنکه داند به چون تويى اين داد
نتوانش چنين گذاشت ز ياد
داده او بدان و دار سپاس
پس بکوش و دهنده را بشناس
گر ندانى محل قشر از لوز
گذرى کن بدين مسالخ گوز
تا بدانى که دين به صورت نيست
باد و بودش چنين ضرورت نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید