در حالات زنان بد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
زن به چشم تو گر چه خوب شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهى کرد سفره و کوزه
دست يازد به چادر و موزه
پيش قاضى برد که: مهر بده
به خوشى نيستت به قهر بده
زن پرهيزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامى کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنى زان به
زان که شوهر شود سيه جامه
به که خاتون کند سيه نامه
چرخ زن را خداى کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روى
چون قلم سر نهاده بر خط شوى
زن چو خطاط شد بگيرد هم
هم چو بلقيس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بى نامه نامها بد کرد
نامه خوانى کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم ميزني، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ويس و رامين چراش بايد جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداييش چند روز بساز
چند شب نيز طاق و جفت مباز
طاق بايد شد از چنان جفتى
که همين خيز داند و خفتى
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشترى جهد انگشت
زن چو بيرون رود، بزن سختش
خود نمايى کند، بکن رختش
ور کند سرکشي، هلاکش کن
آب رخ ميبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنى ده و گير
نام مردى مبر، به ننگ بمير
پيش خود مستشار گردانش
ليک کارى مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نيک زن را تباه نتوان داشت
عشق داري، بزن مگوى که: هست
که ز دستان او نشايد رست
زن بد کار خويش خواهد کرد
پس ببندي، ز پيش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نيک زن که بد بزند
مارت ابليس در بهشت کند
تا ترا پاى بند کشت کند
چون برى در درون جنت بار؟
وز برون دوستى کنى با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشين بود ولى پر زهر
نرمى و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بين و زهره دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پيمان و عهد يار شود
تا که باشى کشد در آغوشت
چون برفتى کند فراموشت
گر جوى خرج سازى از مالش
نرهي، تا تو باشى از، قالش
زن چو نيکوترست هيچ بود
زآنکه چون مار پيچ پيچ بود
مروش پي، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگير وسله او
که بجز زهر نيست زله او
جسم را بند و روح را بنده
چه روى از پى ششى گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پاى او به گردن خود
زانکه چون غول در سراى شود
گردنت را دوال پاى شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید