حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
داشت عيسى خرى کبود به رنگ
که نرفتى دو روز يک فرسنگ
من شنيدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد يکشب ز رحمت آن بيخواب
خر خود را دويست بار به آب
هر پيى کش ببرد آب نخورد
چشم عيسى ز رحم خواب نکرد
جمع حواريان چو آن ديدند
روزش از سر آن بپرسيدند
گفت: او را زبان گفتن نيست
گر شود تشنه جاى خفتن نيست
بار من برده، آب اگر نخورد
پيش جبار آب من ببرد
من سير آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگى بندگيست خالق را
شفقت زمره خلايق را
داروى درد خستگان بودن
مومياى شکستگان بودن
زير اين گرد خيمه مينا
از هزاران يکى شود بينا
گر به درمان خويش پردازد
داروى درد خويشتن سازد
سهل گيرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگير فتادگان باشد
پايمرد پيادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بيچارگان کمر بندد
نستاند زيادتى ز کسى
ننهند در وجود بوالهوسى
پيش گيرد ره سبکبارى
رخ بپيچد ز مردم آزارى
نيکى داد و داده بشناسد
بدى نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جاى
ننهد در دراز دستى پاى
گر توانى بديدن اين را غور
ورنه بر خود بدان که کردى جور
عقد آن جوهرى که ميبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار يارش از چپ و راست
وين دگرها چو سايه از پى نور
گشته زان سايه نيز بعضى دور
منعمى کندرو کرم نبود
هست ابرى کش آب و نم نبود
زين جگر کوچکان همت خرد
بى جگر يک درم نشايد برد
آن کريمى بجز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اينست رفته قاف به قاف
بى جواب و سؤال و منت و لاف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید