در بيوفايى جهان و خرسندى بحکم قضا

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
حال و کار جهان خيالاتست
نظرى کن که: اين چه حالاتست؟
هر چه هست اندرين جهان خراب
نقش او باژگونه بينى از آب
تو هم اينها در آب مى بينى
يا خود اين ها به خواب ميبينى
ماتمت سور باشد اندر خواب
گريه شادى و خنده غم، درياب
زنگى است آنکه گفته اى چينى
زانکه او را بخواب مى بينى
رخ زنگى مبين، ببين دل او
در جهان هر کسى و حاصل او
دل زنگى که او ندارد رنگ
به زر و مى که تيره باشد و تنگ
به سپيد و سياه غره مباش
روشنش دار روى و مى بين فاش
تا چنين زنده اى تو در خوابى
چون بميرى تمام دريابى
هر که پيش از اجل تواند مرد
به چنين راز ره تواند برد
هر چه را نيست بر خرد بنياد
پيش داننده باد باشد، باد
گر تو جاني، غذاى جان ميجوى
ور تنى آش و آب و نان ميجوى
پرخورى زين شراب، مست آيى
خفته و بى خبر به دست آيى
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخى
مار او هر دمى به سوراخى
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمى دلبرى همى گيرد
تا که از دردشان فرو ميرد
مرگ ازين نوع زندگانى به
نام اين قوم خود ندانى به
چه وفا خيزدت ز يار جلب؟
يارى از روشنان چرخ طلب
حاصل از يار نيست جز تيزى
وز جلب جز خرابه دهليزى
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روى در کمالى هست
بجزين خورد و خفت حالى هست
تا زبان تو اين و فعل آنست
روى اين راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوى غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روى دل سياه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از ميان بردار
کام خويش از عروس جان بردار
نطفه اى را که پشتواره تست
رايگانش مده،که پاره تست
اين چنين نطفه را تو برخيزى
زود اندر مشيمه اى ريزى
بود اندر مشيمه يک چندى
بدر آيد ستوده فرزندى
چند روزى به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانى شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پاى بند شود
سر و ريشى دروغ بترازد
من و مايى ز خويش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
ميرود چون سگان زنجيرى
اين چنين تا به حالت پيرى
ضعف شستش نشست فرمايد
بستن پا و دست فرمايد
مدتى اينچنين به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سير و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعاى خود و دعاى کسان
برود زين سراى بوالهوسان
زود بر تخته اى نشانندش
بر سر حفره اى دوانندش
بنهندش به خاک و باز آيند
به سر مال او فراز آيند
خانه را غارتى در اندازند
به شبى جمله را بپردازند
اين حسابى که: چند مظلمه برد؟
آن فغانى که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوى از دم
بر سر آيند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خداى که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اينچنين تا به وقت پرسيدن
نهلندش دمى به يوسيدن
بودن و رفتن چنين چکند؟
به چکار آيد آن و اين چکند؟
جاهلانى که کار نان کردند
دين و دنيى چنين زيان کردند
چند ازين رنج و چند ازين خواري؟
بهر چيزى که زود بگذارى
مرغ و ماهى چه ميکشى در دير؟
چون نشان سمک ندانى و طيز
مهر خود را به مهر زر چه دهى
سر خود را به دردسر چه دهي؟
در نگر تا: کجاست غم خواري؟
غم اوخور، چو ميکنى کارى
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پيشگان شکست آور
بجزين گفتها که کردم ياد
حالتى هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
ليک سرمايه سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
اين سعادت طلب تواند کرد
پيش ازين سالکان و غواصان
راه را بر تو کرده اند آسان
راه ايشان ببين که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و ميرو
روز راحت مبين و شب مغنو
کين طريق رياضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زين سخن هراسان شد
ترک دنيا بکن، که آسان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید