حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
مرشدى را ملامتى افتاد
در مريدان قيامتى افتاد
به خصومت ميان فرو بستند
وز پى خصم او برون جستند
زان مريدان يکى که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبيد از آن مقام که بود
حاضرى چون دلش شکيبا ديد
از وى آن حال را نه زيبا ديد
گفت: حقى که در شمار آيد
اين چنين روز را به کار آيد
آنمريدش جواب داد که: باش
دل خويش و درون ما مخراش
شيخ را از من اين نباشد چشم
بر من از خامشى نگيرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه ديگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شيخ
با مريدان چه کرده باشد شيخ؟
تا کسى راسخ و امين نبود
لايق صحبتى چنين نبود
گر تو خواهى که کار دين سازى
بار دنيى ز خود بيندازى
نقش لوح خودى چو بتراشى
قلمش رخ نهد به جماشى
گر کند بر تو بى ادب انکار
تو بکوش و ادب نگه ميدار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید