در ستايش اهل رضا و خرسندى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
حبذا! مفلسان آواره
جامه و جان پاره در پاره
غم بيشى ز دل به در کرده
به کمى سوى خود نظر کرده
به دلى زنده و تنى مرده
رخت در کوچه ابد برده
با چنان ديده تر و لب خشک
نفسى خوش زدن چو نافه مشک
دلشان هم شکسته، هم خندان
وز زبان لب گرفته در دندان
آنکه پنهان کند حکايت دوست
لب او وانگهى شکايت دوست؟
راز او را ز خود چه ميپوشند؟
چون به مشهور کردنش کوشند
در دل آتش نهاده چون لاله
غنچه وش لب به بسته از ناله
دل پر از درد و روى در وادى
بسته بر دوش زاد بى زادى
زهر نوشان بى ترش رويى
تلخ عيشان بى تبه گويى
گر بلايى رسد ز عالم خشم
بر بلاى دگر نهند دو چشم
دل خوشند ار چه در گذار استند
تا مبادا که در ديار استند
نفس چون شد مفارق از پيوند
بر تن او چه راحت و چه گزند؟
در خرابى چو گنج پوشيده
جام صد درد و رنج نوشيده
پيش زهره خروش کراست؟
ياره اين فغان و جوش کراست؟
همه گردن نهاده اند به حکم
لب ز گفتار بسته، صم بکم
هر که آهنگ اين بيان کرده
هيبتش قفل بر زبان کرده
عارفان را بداغ کل لسان
کرده مشغول ازين فسون و فسان
حکمتش راه طعنه چه و چون
بسته بر فهم کند و دانش دون
لب خاصان به مهر خاموشى
تو به گفتار هرزه ميکوشى
گر چه باشد در آن حضورت بار
هم طريق ادب نگه ميدار
سخن اينجا به راز شايد گفت
کان ببينى که باز شايد گفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید