در معنى دل

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
عرش رحمن دلست، اگر دانى
دل باقي، نه اين دل فانى
دل باقى محل نور خداست
دل فانى ازين محله جداست
ز آسمان گر بيفتى اندر خاک
به از آن کت بيفگند دل پاک
هر که دل دارد اين دليلش بس
خود رسولست و اين رسيلش بس
دل، که سيمرغ را شکار کند
چرخ زالش چگونه خوار کند؟
شاهد دل، که نامش ايمانست
در پس هفت پرده پنهانست
دل ز معنى کند طرب سازى
تو به دستار و سر چه مينازي؟
« ليس فى جبتى » بيان دلست
«لى مع اللله وقت » از آن دلست
هم دلست آنکه گفت: سبحانى
جان نيارست گفت، تا دانى
جان که بر پاى قيد تن دارد
به چه ياراى اين سخن دارد؟
دل نداري، ز جان چه کار آيد؟
جان بيدل چه در شمار آيد؟
فيض يزدان ز دل بريده نشد
دل نديدند و فيض ديده نشد
حالت و حيلت دلند اينها
دل طلب کن، که حاصلند اينها
از تن و جان خود جدايى کن
دل به دست آور و خدايى کن
راه تحقيق را دليل دلست
آتش عشق را خليل دلست
با على عشق و دل چو ياور بود
در چنين فتحها دلاور بود
در خيبر به دست نتوان کند
دل تواند، دل اندرين دل بند
جان چو پروانه گشت شمع دلست
تن پريشان محل جمع دلست
از تنت هر درى به بازاريست
دل شب و روز بر در ياريست
دل بغير از حضور نپذيرد
بى حضورش کني، فرو ميرد
آن دلى کز فلک به تنگ آيد
نه عجب کش ز ديو ننگ آيد
نقش بر دل مکن، که آبست او
گل ممالش، که آفتابست او
در دلت هر چه جز اله بود
گر فرشته است غول راه بود
دل عارف محل ايمانست
جاى اسلام و قالب جانست
گرنه دل مقدمش قبول کند
نور ايمان کجا نزول کند؟
با تو دل را تعلق بکرى
با نبى نسبت ابابکرى
سر ايمان، که پيچ در پيچست
گر نه تصديق دل بود هيچست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید