در صفت عارف و عرفان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
از در معرفت مگردان روى
کام جويي، به شهر عرفان پوى
کندرين گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
به امانت ز حق پيام رسان
سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمايلشان
حرز و تعويذ حق حمايلشان
نفسى جز به ياد حق نزنند
جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآيد به يادشان جز دوست
بدرانند ياد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند
گر چه طاعت بود، گنه شمرند
به ادب گشته مستقيم احوال
ديده ور گشته در طريق کمال
پشت بر کار اين جهان کرده
آن جهان سود و اين زيان کرده
برده خود را به گوشه اى بى برگ
روح تسليم کرده پيش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
ديده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبيرسست پيوندى
بر جهان و بر آرزومندى
در صفتهاى او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابى بود عمارتشان
وز سر نيستى امارتشان
رخ پر از گرد و موى آشفته
ترک دنيا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ور تو شکر دهى به ناز خورند
نه تبسم به جاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بى نشان در نشست و خاست همه
از کژى دور و گشته راست همه
بر نپيچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هر چه شان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
نظر از منزلى بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسى اندرين اصول رسد
زود در پايه وصول رسد
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غيبت او
همه دلها ملا ز هيبت او
يکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بيندازد
از فلک هر چه ميرسد به ظهور
بر دل او کند نخست عبور
بگشايد ز فيض حاصل او
چشمه علم غيب بر دل او
هر چه از فيض او براندوزد
به دگر طالبان در آموزد
گر سخن سخت گويد و گر سست
به خدا گويد آنچه گويد رست
هر کسى را که يافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راه را جبرييل داند شد
راهرو را دليل داند شد
هر چه داند در آن ارادت حق
باز گويد هم از افادت حق
گر چه دانست، لاف بس نزند
بى اجازت دلش نفس نزند
گاه پيدا کند خداى او را
تا بدانند اهل راى او را
گه بپوشد ز ديگرانش رخ
تا نبينند منکرانش رخ
به خودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ريا تباه کند
زانکه شرک از ريا پديد آيد
در هر فتنه را کليد آيد
چون شود نفس او ز شرک تهى
رخ نهد کار نفس او به بهى
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
نور گيرد دلش به مايه ذکر
پرورشها کند به دايه ذکر
دل چو چندى درين مجاهده شد
نظرش لايق مشاهده شد
در تجلى به نور غرق شود
فرق او پاى و پاى فرق شود
صفت او ازو فرو شويند
ز صفاتى دگر سخن گويند
بر دلش داورى گذر نکند
جز به روى يکى نظر نکند
تا به جايى رسد که خود نبود
نقش نيک و نشان بد نبود
جز دوام حضور نشناسد
غير از اشراق نور نشناسد
در نهايت رسد بدايت او
پر شود عالم از هدايت او
شقه هاى غطا براندازد
تحفه هاى عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند يکى
بنماند دگر غبار شکى
چون دويى دور شد ز ديده و گوش
نيست ببيننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو ديده شود
قيل و قال از کجا شنيده شود؟
پردلانى که اين حقايق را
باز ديدند و اين دقايق را
پشت بر کار اين جهان کردند
آن جهان سود و اين زيان کردند
آنکه بر خويشتن کشيد قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ايزدپرست را به ضمير
نگذرد ياد پادشاه و امير
هر که با کردگار کارى داشت
در دل خويش غير او نگذاشت
از کليم آنکه او بپرهيزد
به گليم تو کى فرو خيزد؟
گفته: «هذا فراق يا موسى »
چون رود در جوال با موسي؟
نظرى زين بلندبينان بس
چه نظر؟ کالتفات اينان بس
هر چه دارى به راهشان انداز
خويش را در پناهشان انداز
پيش اينان بجز نياز مبر
شوخى و امتحان و آز مبر
بنده نامان پادشاه اينند
تاج بخشان بى کلاه اينند
جام ايشان به سفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
جان عارف به قرب اوست غنى
چکند ياد اين جهان دني؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتى چنان در دست
صاحب تخت و مالک تاجست
به لباس دگر چه محتاجست؟
هر که با اين صفت نگردد جفت
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت
سر توحيد ازين گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر ميرو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید