حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
شد غلام ملک به مى خوردن
بشدند از پيش به پى کردن
يافتندش به کنج ميخانه
مفلس و عور و مست و ديوانه
پس بگفتند پند و هيچ نگفت
ميکشيدند و او دگر ميخفت
رند کى ميگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
ديد کان گيرو ده مجازى نيست
گفت: خشم ملوک بازى نيست
بهليدش چنانکه مست افتد
که بلا بيند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نيکتر داند
قصه اين پسر بپرس ازمن
کين خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتيم حال دانا بود
که به علم و بدين توانا بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید