شماره ٧: معراج

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
ساعتى اندوده بنور عطا
خلوتيان حرم کبريا
مژده رساند بر روح الامين
کى تو بشارت بر سلطان دين
کوس بشارت بلب بام بر
مژده بارايش آرام بر
نرم ببالين وى اندر شتاب
تا نزندناگه از آغوش خواب
هان نکنى کز پى بيداريش
لب بگشائى بطلبکاريش
دمبدم آهسته ترا باغ جان
دامن ريحان عطا برفشان
از اثر بوى که داند چه بوست
خود بگشايد مژه خواب دوست
چون مژه رانيم گشادى دهد
ديده او عرض سوادى دهد
بلبل وحيى بترنم در آى
برچمنش آنچه توان ميسراى
وانگه ازين شيوه عنان بازکش
رخت بآرامگه راز کش
با نفس گرم بجوش وبگوى
خيز که ايزد کندت جستجوى
امر چنين است بجان آفرين
کز قدمت عرش شود بوسه چين
پيش بر اين مرکب گردون شتاب
ترک ادب گير و بگيرش رکاب
غاشيه بر دوش بياور عنان
باز ممان از جلوش ناتوان
روح امين برگ بشارت گرفت
بال بهم برزد و رخصت گرفت
کرد وداع فلک لاجورد
قاعده مژده برى پيشه کرد
سايه طوبى طلبيد از بهشت
مردمک ديده بحورا نوشت
وانگه از آن غاليه بو تار و پود
بافت يکى نغز حرير کبود
زان بطرازيد شب عنبرين
برقعى افکند بروى زمين
تا نکند ديده آلوده باز
بهره نگيرد ز تماشاى راز
ليک ز کامش چو بود بوسه گير
برقع وى گردد از آنخوش حرير
نورى از آن صبح جبين برگرفت
سنبل شب در چمن تر گرفت
داد بهنجار اشارت عنان
گشت بر آن باغ ترنم فشان
خانه فروشانه برفتن شتافت
آستن افشان برتوسن شتافت
توسن کرسى کفن عرش ساق
نام وى از عالم بالا براق
گرم روشترز دعاى مسيح
نرم عنان ترز کلام فصيح
يک نفس انديشه سرعت فشان
گر بوى از جهل شود همعنان
گر چه مرا جيش بود معنوى
تب کند از علت چابک روى
گر بوى افتد نظرش در گداز
فوت شود و هم برنج دراز
کرد لبالب چوشد آرام ياب
دامن آرام درنگ شتاب
تا رود آسوده تر اندر هوا
تا بفلک بود سراسر جلا
جاذبه نسبت درياى جود
چشمه نور از دل ظلمت ربود
از در اين صومعه تا اوج عرش
زير قدم عزت معراج فرش
برد بميدان فلک تر کتاز
بست بتوسن ز قمر طبل باز
زد بقدمگاه عطارد قدم
باز تراشيد ز حورش قلم
زهره رامش گر حورى نژاد
از نفسش عود برآتش نهاد
کرد بميدان چهارم شتاب
مهر مسيحا ببريد آفتاب
حلم وى از بهر دل کج نهاد
دشنه بهرام بشهد آب داد
مشترى آوازه وصلش شنفت
گرد ره وى بمصلى برفت
جعد معنبر بزحل برفشاند
گوهر دل در ته عنبر نشاند
در قدمش تا نهمين آسمان
ثابت و سياره جواهر نشان
نور برون آمده از هر دو بال
رفت بقربانگه عيد وصال
بهر سجود ره او توامان
صد سرش از هربن موشد عيان
چون سرطان بوسه ز پايش ربود
چشمه حيوان ز سرابش گشود
چون اسد آن شير ژيانرا بديد
دست بدندان تحير گزيد
سايه آن جعد که دل مى فشاند
در چمن سنبله سنبل نشاند
سايه جاهش چو بميزان فتاد
در سفر تحت ثرى رو نهاد
نيش ستم در دل عقرب شکست
بر اثرش راه نحوست ببست
ناوکش از قوس چنان تيز جست
کز جگر جدى سبک خيز جست
بسکه بتعجيل فرس مى جهاند
شربتى از دلو ننوشيد و راند
حوت از آن چشمه نو آلوده گشت
وزالم تشنگى آسوده گشت
از نهمين منظره چون بر گذشت
بارگه عرش پر از مژده گشت
هر که بهودج بريش خاص بود
در ره آن مرحله رقاص بود
يکدو قدم با قدم خويش رفت
تا بدر عرش برين پيش رفت
سدره سراسيمه زغوغاى نور
قوطه زنان عرش بدرياى نور
مانده نه بروجه مسافت قدم
زان سوى هستى برون از عدم
نيستى و هستى از آن پايه دور
وز قدم نور لب سايه دور
سود و زيان مانده بطاق عدم
هستى خود هشته در اول قدم
از مى نابود مکان مست گشت
شعله بازار جهت پست گشت
پاى طبيعت ره دامن گرفت
مرغ تن افتاد طپيدن گرفت
از حرم ايزدى آمد نداى
کى گهر گنج الهى در آى
آن بروش محرم دلهاى ريش
عزم درون کرد ادب پيش پيش
رعشه بر اندام زتاب حيا
شسته قدمها بگلاب حيا
رفت و ببوسيد لب استان
رفت بمژگان زدرش گردجان
با نفسى از دل خود گرم تر
کرد سلامى زادب نرم تر
بنده نوازانه جوابيش گفت
تا برمسند رهش از گرد رفت
عطر فشان رفت بنزديک مهد
عزت آن بست به آن دره عهد
چهره بر آن سدره نياسودنى
هر سر مو ديده بگشودنى
ليک چو در وصل نگنجد حجاب
يافت ز رويت چمن ديده آب
ديده خود ديد و بسى نغز ديد
زان بتماشا نتوان مغز ديد
صاف شراب ازلى در کشيد
نوبتى آن لب گويا شنيد
آن که بود امتش اما بنام
آن که بود امتى وى حرام
مرحمت عام بجوش آمدش
مرغ شفاعت بخروش آمدش
دل چو ادب دست نشان حيا
لب چو اثر غوطه زنان در دعا
هر صنمى کز طلبش رو نمود
بوس اجابت زلبش در ربود
مرهمى آورد فرا درد ما
ذيل گنه پاک شد از گرد ما
معصيت ما همه آلوده کرد
ليک همان گوش بفرموده کرد
زمزمه انجمن کبريا
بهر تو آهسته بگويم بيا
وه که سراسيمه شد انديشه ام
هرزه در آئيست دگر پيشه ام
عرفى از اين ذروه بيا برمتاز
گرم عنانى تو و بس در متاز
طبع بسى بى ادبى مى کند
خلوت يزدان طلبى مى کند
بى ادبى را گهر افروز گشت
بانگ بر اوزن که ادب سوز گشت
مصلحت اين است که مانى بجاى
اى قدم طبع بلغزيدن آى
چون شه دين تحفه خلوت گرفت
شد گهر افشان و اجازت گرفت
روبره آورد و سبک تاز گشت
چون بحرم رفت همان باز گشت
بستر خود چون بنشست از سماع
گر مترک يافت ز وقت وداع
هر قدمى تا در آرامگاه
معتکفى بوسه فشاندى براه
روح امين نيز که وامانده بود
بوسه بهر گام بر افشانده بود
بود برآشفته از اين تيره فرش
زان طلب دوست ربودش بعرش
دامن خلوت بميان بر زده
عرش در آيد ز درش سر زده
آستن افشانده برين دامگاه
بسکه سبک رانده بآرامگاه
عرفى اگر هست براقت بزين
مانده نشان قدم اينک ببين
بر اثر رهرو معراج راز
گرم عنان شود وسه ميدان بتاز
گر بمقامى رسى آنجا بمير
ور نرسى خود به تمنا بمير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید