شماره ١٨: حکايت

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
عابدى از شمع هدى نور ياب
گشت شبى مرغ دلش صيد خواب
نيم شبى واقعه رو نمود
ديد که بر فرق سپهر کبود
خوابگه عرش برين دوش اوست
منظره عرش نشين دوش اوست
صبح که مرغ دلش از خواب جست
چشم بماليد و بزانو نشست
دمبدم از واقعه نيم شب
داشتى انگشت تحير بلب
وسوسه پايى بدلش برفشرد
دست سوى مطهره آب برد
ساخت وضوئى و عبادات کرد
دست بر آورد و مناجات کرد
کى تو بر آرنده حاجات ما
وى تو پذيرنده طاعات ما
نيستم آگاه زتعبير خواب
بازنما صورت تأثير خواب
بادلى اندر کف حسرت زبون
رفت زمعبد متحير برون
ديد که ماتمزده دردناک
مضطرب افتاده چو ماهى بخاک
نوحه کنان، اشک فشان، سينه کوب
چهره زمين ساى و مژه خاک روب
آمد و برداشت سرش از زمين
اشک فشاند از مژه اش زآستين
گفت که اى مرد بر آشفته حال
صورت و معنى همه حزن و ملال
گوهر اشک تو وفات که سفت
دست بزانو زده ناليد وگفت
شمع شبستان امل بايزند
صدر شهان جان ازل بايزند
عابد دلسوخته چون اين شنيد
گشت دلش خون وزمژگان چکيد
راه حريم حرم او سپرد
دوش ادب را بته نعش برد
آمدش از عرش صدايى بگوش
کى ز شرف پايه عرشت بدوش
شب که ترا مستى غفلت فزود
واقعه بولعجبت رخ نمود
درنگر اين صورت تأثير اوست
جلوه ده معنى تعبير اوست
روحش از اين زمزمه پرواز کرد
عربده بانفس خو آغاز کرد
گفت که اى نفس تو خود کيستى
وين همه بيهوده چه ميزيستى
نعش يکى دعوى عرشى کند
در ته آن دوش تو فرشى کند
آنهمه عزاينهمه ذلت زچيست
خود بده انصاف که تقصير کيست
شرمت ازين زمزمه پست باد
شرمت ازين غفلت پيوست باد
نعش يکى مرده بود عرش تو
کوش که تا عرش بود فرش تو
عرفى از اين دايره برگيرپاى
تا شودت پاى طلب عرش ساى
ميل کش ديده اميد باش
نفس بکش زنده جاويد باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید