شماره ١٦٠

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
مسازم نااميد از خود چو گشتم مبتلاى تو
که محروم از تمام خود برويانم براى تو
در آن صحرا که گيرد هر شهيدى دامن قاتل
بود دست کسى و دامن شرم و حياى تو
شدى بهر فريبم سر گران با کبر و خوشحالى
که آگه نيست آن غافل نهاد از شيوه هاى تو
تبسم گونه فرما و عمر جاودانم ده
که باشد لذتى گيرم ز درد بيدواى تو
زمين جوش آشنا در ميخورى دانسته گويا
که ميسوزم ازين عبرت که هستم آشناى تو
چو فردا جانم آمد سوى تن از سينه تنگم
دهند آواز غمهايش که اينجا نيست جاى تو
نه با جذب تو کم روزيست نى در شوق من نقصان
اگر اينهاى در دم باز دارد از قفاى تو
علاج شوق عرفى کردى از وصل و برم غيرت
که دردش ميکند داروى بيمارى فزاى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید