شماره ١٦٥

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
تا مژده زخم دگر دامن کش جان کرده
دشوار دادن جان من خوش بر من آسان کرده
مستانه گريند از غمت اهل ورع در صومعه
گويا تبسم گونه اى در کار ايشان کرده
خوش با دل جمع آمدى نازان بحسن خويشتن
از عشوه گويا هر طرف دلها پريشان کرده
زنار عصمت پيشگان پوشند عيب برهمن
خوش توتياى آفتى در چشم انسان کرده
مهر و وفا را جذبه مى باشد اى اهل طلب
رو گوشه بنشين چرا رو در بيابان کرده
چشمى که بازش کرده از گريه خون آمد ولى
خون گريد آن چشمى که تو پاکش بدامان کرده
در حشر اگر نشناسدت معذور بايد داشتن
چشمى که از نظاره آن چهره حيران کرده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید