با کمند زلف، خوبان بر صف دل مى زنند
آه ازين دزدان که ره را با سلاسل مى زنند
رهروان کعبه دل بى مروت نيستند
کاروان را مى کنند آگاه و غافل مى زنند
نقش حق چون موج آب زندگانى در نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل مى زنند
مى نهند آنان که دندان خموشى بر جگر
بخيه آسودگى بر رخنه دل مى زنند
از تنور لاله طوفان خزان سر مى کشد
عندليبان رخنه ديوار را گل مى زنند
غنچه خسبانى که سر در جيب فکرت برده اند
باده گلرنگ را در پرده دل مى زنند
صائب آن جمعى که زخم زندگانى خورده اند
بى تأمل سينه بر شمشير قاتل مى زنند