در چمن چون حرف آن بالاى موزون مى رود
سرو چون دزدان ز راه آب بيرون مى رود
ديده اهل بصيرت کاروانگاه بلاست
هر که زخمى مى خورد، از چشم ما خون مى رود
عشق بالا دست از معشوق دامن مى کشد
ناقه ليلى عبث دنبال مجنون مى رود
دانه اى در صيدگاه عشق بى رخصت مچين
کز بهشت آدم به يک تقصير بيرون مى رود
آهوانش در سواد چشم خود جا مى دهند
هر که صائب از سواد شهر بيرون مى رود