جان زترک جسم چون گوهر فروزان مى شود
چون بخار از گل برآيد ابر نيسان مى شود
ترک خواهش را حيات جاودانى لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حيوان مى شود
در هواى دانه نعلش همچنان در آتش است
پايتخت مور اگر دست سليمان مى شود
بيگناهى کم گناهى نيست در ديوان عشق
يوسف از دامان پاک خود به زندان مى شود
محو روى دوست ازخواب پريشان ايمن است
خانه در بسته گردد هر که حيران مى شود
ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند
پسته دايم در ميان پوست خندان مى شود
اهل غفلت را رهايى نيست از زندان خاک
پاى خواب آلود آخر گرد دامان مى شود
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان مى شود
نور چشم من چو شمع از گريه گرم من است
خانه اهل کرم روشن ز مهمان مى شود
هر که را از دست مى گيرد هواى دل عنان
گردباد دامن صحراى امکان مى شود