شماره ٣٤٧: يوسف زندانى ما راحت از دنيا نديد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
يوسف زندانى ما راحت از دنيا نديد
از عزيزان هيچ کس خوابى براى ما نديد
وحشت ديوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هيچ کس در دامن صحرا نديد
دامن حيرت به دست آورد درين طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسايش از دريا نديد
احتياط شيشه دل سنگ ره ما گشته است
سيل ازان واصل به دريا شد که پيش پا نديد
گو بيا زير لواى عشق عاشق را ببين
هر که کوه قاف را در سايه عنقا نديد
سوخت برق بى نيازى خرمن افلاک را
زير پاى خويش آن معشوق بى پروا نديد
هر که را چون بيد مجنون بر گرفت از خاک عشق
تيغ اگر باريد بر فرق سرش، بالا نديد
تيرگى از بخت ما صائب سخن بيرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پيش پا نديد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید