شماره ٤٠٢: زجوش مغز هر دم از سرم دستار مى افتد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زجوش مغز هر دم از سرم دستار مى افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار مى افتد
به بيکارى برآوردم زکار خود جهانى را
عجب سيرى است چون ديوانه در بازار مى افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتى دارد
شود زندان بيابان چون جنون سرشار مى افتد
قبول تربيت در هر کف خاکى نمى باشد
وگرنه پرتو خورشيد بر ديوار مى افتد
مرا دلبستگى در قيد زندان فلک دارد
برون نايد زسوزن چون گره بر تار مى افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تيغ خاکساران سخت لنگر دار مى افتد
دلى را گر به فرياد آورى اهل دلي، ورنه
زهر ناليدنى آوازه در کهسار مى افتد
در ايام توانايى به نشتر چشم مى سودم
کنون از سايه مژگان به چشم خار مى افتد
وداع آخرت کن گر به دنيا مايلى صائب
که هر جانب که مايل مى شود ديوار مى افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید