خضر چشم حيات از آب حيوان سخن دارد
دم عيسى نفس از تازه رويان سخن دارد
سياهى از سياهى نگسلد تا کعبه مقصد
چه معمورى است حيرانم بيابان سخن دارد
فضاى تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطى که از آيينه ميدان سخن دارد
به صبح سردمهر خويش اى گردون چه مى نازي؟
چنين صد شمع کافورى شبستان سخن دارد
سخن شيرازه اوراق عمر بيوفا باشد
زپا هرگز نيفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رويى مى کني، رنگين ترنم کن
که اين لعل گرامى را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موى خويش مى پيچم
که دايم دست در زلف پريشان سخن دارد
خلد چون تير خاکى در جگر کوتاه بينان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشيد در خون شفق غلطيد از صائب
که تاب دستبرد تيغ مژگان سخن دارد؟