شماره ٦٧٦: به دل باشد گران چشمى که بى اشک دمادم شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
به دل باشد گران چشمى که بى اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابرى که بى نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زير بار او؟
که از تکليف بار عشق پشت آسمان خم شد
پريشانى شود شيرازه جمعيت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان يک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر ندارى تاب رسوايى
که بهر گندمى بيرون زباغ خلد آدم شد
نمى باشد غبار کينه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بى منت
زبار منت خورشيد پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فيض صحبت پاکان
مسيحا آسمان پرواز از دامان مريم شد
زهر بيدل نمى آيد لب دعوى فرو بستن
دلم شق چون قلم گرديد تا اين رخنه محکم شد
غم عاشق سرايت مى کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمرى سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نيست تيغى ملک باقى را
کز اين شمشير باقى ملک ابراهيم ادهم شد
عبير دامن ليلى است هر گردى کز او خيزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتى که خرم شد
سخن جا مى کند در بيضه فولاد چون جوهر
که طوطى در دل آيينه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بى بهره بود از روشنى صائب
زبان آتشين من چراغ بزم عالم شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید