زمين و آسمان از ناله من در خروش آمد
نشست از جوش دريا، سينه من تا به جوش آمد
نشاط دايمى خواهي، به درد از صاف قانع شو
که در دورست دايم جام هر کس درد نوش آمد
تو محو رنگ و بويي، ورنه از هر جنبش خارى
صرير خامه تقدير، عارف را به گوش آمد
زدست رد مردم آن که مى نالد نمى داند
که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد
خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب
جهان افسرده شد ديوانه ما تا به هوش آمد