شماره ٧٥٦: چه شد گر خصم بداختر بهاى من نمى داند؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چه شد گر خصم بداختر بهاى من نمى داند؟
کمال عيسوى را ديده سوزن نمى داند
مگو واعظ حديث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمى داند
تو بى پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمى داند
زکافر نعمتى دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمى داند
دل بيدار را خواب اجل بيدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمى داند
مشو از قتل ما ايمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمى داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازى
زبان چشم خوبان را کسى چون من نمى داند
توان کردن به ابرام از نکويان کام دل حاصل
دم اين تيغ بى زنهار، برگشتن نمى داند
ندارى رحم اگر بر غير، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمى داند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید