شماره ٣: شد خشک از گشودن لب آبروى من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
شد خشک از گشودن لب آبروى من
آخر چو غنچه جام تهى شد سبوى من
خون مى خورد کريم ز مهمان سير چشم
داغ است عشق از دل بى آرزوى من
خون مشک در پياله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفيد درين کار موى من
از تشنگى ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوى من
در لعل آبدار ز برگشته طالعى
باشد همان چو نقش نگين خشک، جوى من
تا سر کشيده ام به گريبان خامشى
از خود چو غنچه باده برآرد سبوى من
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروى من
صائب ز بس که درد مرا در ميان گرفت
بيچاره شد ز چاره من چاره جوى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید