شماره ٧٦: بس که تندى کرد با پهلونشينان خوى تو

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که تندى کرد با پهلونشينان خوى تو
تيغ مى لرزد چو برگ بيد در پهلوى تو!
نسخه حسن تو ز حرف مکرر ساده است
پيچ و تاب خاص دارد چون کمر هر موى تو
تخم قابل در زمين پاک، گوهر مى شود
دانه ياقوت مى سازد عرق را روى تو
از حيا روى تو گر بيرون نيايد از نقاب
دور گردان را به مطلب مى رساند بوى تو
ناخن الماس مى گردد به چشمش ماه عيد
ديده هر کس که افتاده است بر ابروى تو
سيل بى زنهار چون گرداب مى گردد گره
بس که افتاده است دامنگير خاک کوى تو
طوق قمرى سرو را گرديد طوق بندگى
تا به سير گلشن آمد قامت دلجوى تو
چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سياه
خون دلها مشک شد در حلقه گيسوى تو
مى شمارد ديده صياد، داغ لاله را
بس که وحشت دارد از نظارگى آهوى تو
مى شود هر شعله اش انگشت زنهار دگر
آتش سوزان اگر گردد طرف با خوى تو
چون گهر هر چند پهلوى تو چرب افتاده است
رنج بايک است رزق رشته از پهلوى تو
شمعها سر در گريبان خموشى مى کشند
برفروزد از شراب آتشين چون روى تو
آنقدرها مست و بى باکى که خون عاشقان
مى شود آب خمار نرگس جادوى تو
من که نامحرم شمارم ديده آيينه را
چون توانم بوالهوس را ديد همزانوى تو؟
گل فتد در ديده اش از ديدن خورشيد و ماه
چشم صائب آشنا گرديد تا با روى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید