شماره ٩٦: جنون گنجى است گوهرخيز، زنجير اژدهاى او

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
جنون گنجى است گوهرخيز، زنجير اژدهاى او
تهيدستى نبيند هر که شد در گنج پاى او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزاى او
که دل در سينه ها نگذاشت خال دلرباى او
ز دست کوته عشاق کارى برنمى آيد
مگر باليدن از هم بگسلد بند قباى او
لب چون شکرش از گرمى شير آب مى گردد
مگر از شيره جانها کند مادر غذاى او
گذارد ازترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزيز مصر اگر بيند جمال جانفزاى او
چرا از پرده بيرون آيد آن غارتگر جانها؟
که چشمى نيست در عالم سزاوار لقاى او
نيم آگاه از زلف رسايش، اينقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رساى او
چو داغ تازه از زير سياهى برنمى آيد
زلال زندگى از شرم لعل جانفزاى او
مگر بر بى زبانى هاى من رحمى کند، ورنه
تمنا را زبان در کام مى سوزد حياى او
چسان در بر کشم چون پيرهن آن سرو سيمين را؟
که رنگم مى پرد از ديدن رنگ قباى او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ريزد
چو آيد در تبسم غنچه مشکل گشاى او
طبلکار تو دارد اضطرابى در جهانگردى
که پندارى زمين را مى کشند از زير پاى تو
تلاش قرب فقر از هر جگردارى نمى آيد
که نقش پنجه شيرست نقش بورياى او
سبکسيرى که از داغ جنون سرگرميى دارد
چراغان مى شود دامان دشت از نقش پاى او
مرا آيينه رويى چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تارى است از زلف رساى او
مگر ذوق خودآرايى نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکين چه دارد رونماى او؟
نمى دانم عيار لطف و قهرش را، همين دانم
که چون تير قضا در دل نشيند هر اداى او
نمى دانم کجا آن شاخ گل را ديده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشناى او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید