لعل او را بين به دلها بى حجاب آويخته
گر نديدى اخگرى را در کباب آويخته
چون تهيدستى که يابد بر کليد گنج دست
ديده حيران در آن بند نقاب آويخته
خط مشکين گرد رخسار جهان افروز او
مجرمى چندند در روز حساب آويخته
چون زنند اهل تظلم دست در زنجير عدل؟
آنچنان جانها در آن زلف بتاب آويخته
شوق آسايش نمى داند، وگرنه بى حجاب
ذره ما در فروغ آفتاب آويخته
هيچ کارى از بزرگان برنيايد بى شفيع
قطره از دريا به دامان سحاب آويخته
ساده لوحانى که در دنياى دون پيچيده اند
تشنه اى چندند در موج سراب آويخته
از خيال چشم مخمور تو صائب عمرهاست
پرده ها بر روى بينايى ز خواب آويخته