بمير تشنه، منه پاى بر کناره چاه
که خم کند قد استاده را نظاره چاه
مجوى آب مروت ازين تهى چشمان
که تشنگى نبرد از جگر نظاره چاه
به رهنمايى کوته نظر ز راه مرو
که پيش پا نتوان ديد با ستاره چاه
ز کاهلان بگسل تا به منزلى برسى
که نقش پاى گرانان بود قواره چاه
سخن چو تازه برآيد ز کلک، بى قدرست
چو يوسفى که فروشند بر کناره چاه
به واديى که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بيشتر شماره چاه