شماره ٣٦٤: ز دل بيرون نرفت از قرب جانان داغ مهجورى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ز دل بيرون نرفت از قرب جانان داغ مهجورى
نمى سازد خنک بيمار را دل شمع کافورى
به اميد نگاهى خاک ره گشتم، ندانستم
که زير پا تو بى پروا نمى بينى ز مغرورى
تويى در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت
نمى دانم ز نزديکى کنم فرياد يا دورى
نظربازان ازان باشند گه ديوانه گه عاقل
که در يک کاسه دارد چشم او مستى و مستورى
توان بى پرده ديدن در لباس آن سرو سيمين را
که در فانوس عريانتر نمايد شمع کافورى
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبورى
ز حد خويش پا بيرون منه تا ديده ور گردى
که بينايى شود در خانه خود کور را کورى
بود بسيار، اندک کلفتى دلهاى نازک را
به مويى مى شود خاموش چينى هاى فغفورى
ز حرف حق درين ايام باطل بوى خون آيد
عروج دار دارد نشائه صهباى منصورى
نمى گردد حلاوت با ملاحت جمع در يک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شيرينى و شوري؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید