چه به هر سوى چو کوران به عصا مى بيني؟
چاه زير قدم توست چو وا مى بينى
يک کف خاک ز تردامنيت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا مى بينى
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آيينه و از کعبه قبا مى بينى
اعتقاد تو به زر بيشتر از اعجازست
فال مصحف پى تذهيب طلا مى بينى
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عيب بود
ما ز آيينه صفا و تو قفا مى بينى
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما مى بينى
گوش را کر کن و بشنو که چها مى شنوى
ديده بر بند و نظر کن که چها مى بينى
مى توان رفت به يک چشم پريدن تا مصر
تو ز کوته نظرى راه صبا مى بينى
خنده چون گل به تهيدستى خاشاک مزن
که ز دمسردى ايام سزا مى بينى
صائب آن به که خطا را نگزينى به صواب
چون درين دار مکافات جزا مى بينى