شماره ٥٥١: دل آب کند برق جلالى که تو دارى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دل آب کند برق جلالى که تو دارى
آيينه گدازست جمالى که تو دارى
در آينه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالى که تو دارى
با ناخن مشکين چه جگرها که کند ريش
از خط بناگوش هلالى که تو دارى
بس حلقه که در گوش کشد شيردلان را
از چشم سيه مست، غزالى که تو دارى
بسيار کند در دل نظارگيان خون
اين لعل لب و چهره آلى که تو دارى
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخى مژگان پر و بالى که تو دارى
بر هم زن جمعيت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالى که تو دارى
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالى که تو دارى
نه خواب گذارد به نظرها نه خيالى
از چشم و دهن خواب و خيالى که تو دارى
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ريشه نهالى که تو دارى
سى شب به تماشايى رخسار تو عيدست
از ديدن ابروى هلالى که تو دارى
هر روز به خورشيد زوالى رسد از چرخ
ايمن بود از نقص کمالى که تو دارى
در معنى و لفظ تو تفاوت نتوان يافت
خوشتر بود از روي، خصالى که تو دارى
ظلم است که بر سوخته جانان نکنى رحم
در لعل لب اين آب زلالى که تو دارى
صائب نشود فکر تو چون نازک و باريک؟
زان موى ميان راه خيالى که تو دارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید